۲۴۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۷

بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت

تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت

تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت

آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت

خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت

درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت

چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.