۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۵

علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت

بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت

چشم ما بحر در نظر دارد
به ازین بحر و آب نتوان یافت

ما به شب آفتاب می بینیم
گر چه شب آفتاب نتوان یافت

گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت

بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت

در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.