۲۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۳

چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم عالم به چشم ما نکوست

دیده ام آئینهٔ گیتی نما
عاشق و معشوق با هم روبروست

هر خیالی را که دیده نقش بست
دوست می دارم که می بینم به دوست

عشق سرمست است و فارغ از همه
عقل مخمور است و هم درگفتگو است

این عجب بنگر که آن مطلوب ما
طالبست و روز و شب در جستجوست

غیر اگر دیگر نمی آید به چشم
هرچه می بینیم میگوئیم اوست

سید و بنده به نزد ما یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.