۳۲۷ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر
ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر

مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی
بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر

چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج
چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر

توئی که بر لب دریای جسم معتکفی
تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر

بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش
تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر

تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست
تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر

چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری
تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر

تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن
تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر

منم ز جام الست و می بلی سرمست
تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر

تو در خماری و میخانه را نمی جوئی
تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر

هزار چشمه آب حیات در نظر است
تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر

برآ به دار فنا تا بقای ما بینی
فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر

تو را چو درد دلی نیست ای برادر من
ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر

به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی
ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر

چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی
ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر

به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز
تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر

چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه
تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر

نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب
تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر

ز حال سید ما گر خبر نمی داری
عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.