۲۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۶۶

جامْ پُر کُن ساقیا آتش بِزَن اَنْدَر غَمان
مَست کُن جان را، که تا اَنْدَر رَسَد در کاروان

از خُمِ آن میْ که گَر سَرپوش بَرخیزد ازو
بَررَوَد بر چَرخْ بویَش، مَست گردد آسْمان

زان مَیی کَزْ قَطرهٔ جانْ بَخشِ دل اَفْروزِ او
می شود دریایِ غَم، هَمچون مِزاجَشْ شادمان

چون نَهَد پا در دِماغِ سَرکَشانِ روزگار
در زمان سَجده کُنان گردند، هَمچون خادمان

جان اگرچه بَسْ عزیز است نَزدِ خاص و نَزدِ عام
لیک نَزدِ خاص باشد، بویِ آن میْ جانِ جان

جاه و ماه و جان و قالَبْ‌ بی‌نشان شُد از مَیی
کایَد او از‌ بی‌نشانی، بَردَرانَد هر نشان

خُمِّ خانه‌‌یْ لَم یَزَل جوشیده زان میْ، کَزْ کَفَش
گشته ویرانه به عالَم، در هزارانْ خاندان

گَر به مغرب بویِ آن میْ از عَدَم یابَد گُشاد
مَست گردند زاهِدانْ اَنْدَر هَریّ و طالِقان

دستِ مَستِ خُمِّ او، گَر خار کارَد در زمین
شَرق تا مغرب بِرویَد از زمین‌ها گُلْسِتان

بانگِ چَنگِ چَنگیِ سَرمَستِ عشقش دَررَسَد
در جهانِ خوف اُفْتَد صد اَمانْ اَنْدَر اَمان

گَر زِ خُمِّ اَحْمَدی بویی بُرون ظاهر شود
چون می‌اش در جوش گردد، چَشم و جانِ کافِران

گَر زِ خَمْرِ اَحْمَدی خواهی تمامِ بوی و رنگ
مَنْزِلی کُن بر دَرِ تبریز یک دَم ساربان

تا شَوی از بویِ جانِ حَقْ خِصالِ میْ فِعال
وَزْ تَجَلّی‌‌های لُطفَش، هم قَرین و هم قِران

در درونِ مَستِ عشقش چیست؟ خورشیدِ نَهان
آن کِه داند جُز کسی جانا که آن دارد از آن؟

گرچه می‌پُرسید عقلم هر دَم از استادِ عشق
سِرِّ آن میْ او‌ نمی‌فرمود، اِلّا آنِ آن

هر دَمی از مصرِ آن یوسُف سویِ جان‌‌های ما
تَنگ‌‌های شِکَّرِ میْ وَش رَسَد صد کاروان

جانِ من در خُمِّ عشقش می‌بِجوشَد، جوش‌ها
آه اگر بودی سویِ ایوانِ عشقَشْ نَردبان

چون جَهَد از جانِ من اَلْقابِ او مانندِ بَرق
چَشم بیند از شُعاعَش، صد دُرَخشِ کاویان

صد هزاران خانه‌ها سازد می‌اش در صَحْنِ جان
چون کُند زیر و زَبَر سودایِ عشقَشْ خاندان

بویِ عَنْبَر می‌رَوَد بر عَرش و بر روحانیان
گرچه جانِ تو خورَد، هم نیم شب از میْ نَهان

از مَلولی هَجْرِ او چون سامِری اَنْدَر جهان
جانم از جُمله‌‌یْ جهان گشته‌‌‌ست صَحرا بر کَران

چون شَرابِ موسی اَفْکَن زان خَضِر کَفْ دَررَسَد
صد چو جانِ من دَرآیَد، چون کَمَر اَنْدَر میان

ای خداوندْ شَمسِ دین مَقْصود ازین جُمله تویی
ای کِه خاکِ تو بُوَد چون جانِ منْ دورِ زمان

در پِیِ آن میْ که خوردم از پیاله‌‌یْ وَصلِ تو
این چُنین زَهری زِ جامِ هَجْر خوردم مَزمَزان

هَمچو تبریز و چو اَیّامِ هُمایونِ تو شاه
خود نَبوده‌‌‌ست و نباشد،‌ بی‌مَکان و‌ بی‌اَوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.