۳۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۳

دل و جان بردگی بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شیخ و آتش خانه شان کردم

ز بیم هجر و امید وصال آشفته دل بودم
ز حیرت آشنا گشتم، ز خود بیگانه شان کردم

ز سوز مهوشان درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خویش پروانه شان کردم

سبوها دوش در مستی شکستم، لیک یک یک را
دگر بر چیدم و بوسیدم و پیمانه شان کردم

به بزم بی غمان دوشینه بودم میهمان، عرفی
ز بس کز بهر دل بگریستم دیوانه شان کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.