۳۵۷ بار خوانده شده
عاشقانْ نالانْ چو نایْ و عشقْ هَمچون نایْ زَن
تا چهها دَرمی دَمَد این عشقْ در سُرنایِ تَن
هست این سُرنا پدید و هستْ سُرنایی نَهان
از میِ لَبهاشْ باری، مَست شُد سُرنایِ من
گاه سُرنا مینَوازَد، گاهْ سُرنا میگَزَد
آه ازین سُرناییِ شیرین نَوایِ نِی شِکَن
شمع و شاهِد رویِ او و نُقل و باده لَعْلِ او
ای زِلَعْلَش مَست گشته، هم حَسَن، هم بوالْحَسَن
بوحَسَن گو بوالْحَسَن را کو زِبویَش مَست شُد
وان حَسَن از بو گُذشت و قَند دارد در دَهَن
آسْمان چون خِرقهیی رَقْصان و صوفی ناپدید
ای مُسلمانان کِه دیدهست خِرقه رَقْصان بیبَدَن؟
خِرقه رَقصان از تَن است و جسمْ رَقْصان است زِجان
گَردنِ جان را بِبَسته عشقِ جانان در رَسَن
ای دلِ مَخْمور گویی بادهاَت گیرا نَبود
بادهٔ گیرایِ او، وان گَهْ کسی با خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تا چهها دَرمی دَمَد این عشقْ در سُرنایِ تَن
هست این سُرنا پدید و هستْ سُرنایی نَهان
از میِ لَبهاشْ باری، مَست شُد سُرنایِ من
گاه سُرنا مینَوازَد، گاهْ سُرنا میگَزَد
آه ازین سُرناییِ شیرین نَوایِ نِی شِکَن
شمع و شاهِد رویِ او و نُقل و باده لَعْلِ او
ای زِلَعْلَش مَست گشته، هم حَسَن، هم بوالْحَسَن
بوحَسَن گو بوالْحَسَن را کو زِبویَش مَست شُد
وان حَسَن از بو گُذشت و قَند دارد در دَهَن
آسْمان چون خِرقهیی رَقْصان و صوفی ناپدید
ای مُسلمانان کِه دیدهست خِرقه رَقْصان بیبَدَن؟
خِرقه رَقصان از تَن است و جسمْ رَقْصان است زِجان
گَردنِ جان را بِبَسته عشقِ جانان در رَسَن
ای دلِ مَخْمور گویی بادهاَت گیرا نَبود
بادهٔ گیرایِ او، وان گَهْ کسی با خویشتن
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.