۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۹۷

دَرین دَم هَمدَمی آمد خَمُش کُن
که او ناگفته می‌داند خَمُش کُن

زِ جامِ باده خاموشِ گویا
تو را‌ بی‌خویشْ بِنْشانَد خَمُش کُن

مَزَن تَشْنیع بر سُلطانِ عشقش
که او کَس را نَرَنْجانَد خَمُش کُن

اگر در آیِنه دَم را بگیری
تو را از گُفت بِرْهانَد خَمُش کُن

زِ گَردش‌های تو می‌دانَد آن کَس
که گَردون را بِگَرداند خَمُش کُن

هر اندیشه که در دل دَفْن کردی
یکایک بر تو بَرخوانَد خَمُش کُن

زِ هر اندیشه مُرغی آفریند
دَران عالَم بِپَرّا نَد خَمُش کُن

یکی جُغد و یکی باز و یکی زاغ
که یک یک را‌ نمی‌مانَد خَمُش کُن

گر آن مَهْ را‌ نمی‌بینی بِبینی
چو چَشمَت را بِپیچانَد خَمُش کُن

ازین عالَمْ وَ زان عالَم مَگو زانْک
به یک رَنگیت می‌رانَد خَمُش کُن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.