۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۹۵

بِفْریفتی‌اَم دوش و پَرَنْدوش به دَستان
خوردم دَغَلِ گرمِ تو چون عشوه پَرَستان

دی عهد نکردی بِرَوَم بازبیایم؟
سوگند نخوردی که بِجویَم دلِ مَستان؟

گفتی که به بُستانْ بَرِ من چاشْت بیایید
رفتی تو سَحَرگاه و بِبَستی دَر بُستان

ای عشوه تو گرم تَر از بادِ تَموزی
وِیْ چهره تو خوب تَر از رویِ گُلِستان

دانی که دَغَل از چو تو یاری به چه مانَد؟
در عینِ تَموزی بِجَهَد بَرقِ زمسَتان

گَر زان که تو را عِشوه دَهَد کَس گِلِه کم کُن
صد شَعبده کردی تو یکی شَعبده بِسْتان

بر وَعده بِکُن صَبر که گَر صَبر نبودی
هرگز نَرَسیدی مَدَد از نیست به هَستان

وَرْ نه بِکُنم غَمْز و بگویم که سَبَب چیست
زان سان که تو اِقْرار کُنی که سَبَب است آن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.