۴۴۲ بار خوانده شده

بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران

زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع در بستند و بایک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند،پس یک تن بپیش او درآمدو گفت: ای شیخ، این سگ کجا می‌بری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار می‌دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان باسگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، ا زاین نسق هر چیز می‌گفتند تا شکی دردل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد.
و این مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحیلت و مکر مارا قدم در کار می‌باید نهاد وانگاه خود نصرت هراینه روی نماید. و چنان صواب می‌بینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و بخون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند، و ملک با تمامی لشکر برود و بفلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم وملک را بیاگاهنم. ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۷ - ادامهٔ حکایت مرغان که می‌خواستند بوم را امیر خود کنند
گوهر بعدی:بخش ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.