۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۴

تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش

مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش

مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش

گر دولت این بود که به درویش داده اند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش

عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.