۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۵۴

چه دانی تو خَراباتی که هست از شش جِهَت بیرون؟
خَراباتِ قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

نباشد مُرغِ خودبین را به باغِ‌ بی‌خودان پَروا
نشُد مَجنونِ آن لیلی به جُز لیلیِّ صد مَجنون

هزاران مَجْلِس است آن سو و این مَجْلِس از آن سوتَر
که این‌ بی‌چون تَر است اَنْدَر میانِ عالَمِ‌ بی‌چون

بِبین جان‌های آن شیران در آن بیشه زَاجَل لَرزان
کَزان شیرِ اَجَل شیران‌ نمی‌میزند اِلّا خون

بَسی سیمُرغِ رَبّانی که تَسْبیحَش اَنَاالْحَق شُد
بِسوزَد پَرّ و بالِ او اگر یک پَر زَنَد آن سون

وزیر و حاجِب و محمود اَیازی را شُده چاکر
که آن جا کو قَدَم دارد بُوَد سَرهایِ َمردانْ دون

تو مَعْذوری در اِنْکارت که آن جا می‌شود حیران
جُنَید و شیخِ بَسطامی شَقیق و کَرخی و ذَاالنّون

اَزیرا راه نَتْوان بُرد سویِ آفتاب ای جان
مَگَر کان آفتاب از خود بَرآیَد سویِ این هامون

مَگَر هم لُطفِ شَمسُ الدّین ِتبریزیْت بِرْهانَد
وَگَرنی این غَزَل می‌خوان و بر خود می‌دَم این افُسون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.