۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۴۱

تا چه خیال بَسته‌یی ای بُتِ بَدگُمانِ من
تا چو خیال گشته‌اَم ای قَمَرِ چو جانِ مَن

از پَسِ مرگِ من اگر دیده شود خیالِ تو
زود رَوان رَوان شود در پِیِ تو رَوانِ من

بنده‌اَم آن جَمال را تا چه کُنم کَمال را؟
بَسْ بُوَدَم کمالِ تو آنِ تو است آنِ من

جانِبِ خویش نَگْذرم در رُخِ خویشْ نَنْگَرم
زان که به عیب نَنْگَرد دیده غَیب دانِ من

چَشمِ مرا نِگارگَر ساخت به سویِ آن قَمَر
تا جُزِ ماه نَنْگَرد زُهره آسْمانِ من

چون نِگَرم به غیرِ تو؟ ای به دو دیده سَیرِ تو
خاصه که در دو دیده شُد نورِ تو پاسْبانِ من

من چو که‌ بی‌نشان شُدم چون قَمَرِ جهان شُدم
دیده بُوَد مَگَر کسی در رُخِ تو نشانِ من

شاد شده زمان‌ها از عَجَبِ زمانه‌یی
صاف شده مَکان‌ها زان مَهِ‌ بی‌مکانِ من

از تبریز شَمسِ دین تا که فَشانْد آستین
خُشک نشُد زِ اشک و خون یک نَفَس آسْتانِ من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.