۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۳۱

رازِ تو فاش می‌کُنم صبر نَمانْد بیش ازین
بیشْ فَلَک‌ نمی‌کَشَد دَردِ مرا و نی زمین

این دلِ من چه پُرغم است وان دلِ تو چه فارغ است
آن رُخِ تو چو خوبِ چین وین رُخِ من پُر است چین

تا که بِسوزَد این جهان چند بِسوزَد این دِلَم
چند بُوَد بُتا چُنان چند گَهی بُوَد چُنین

سِرِّ هزارساله را مَستم و فاش می‌کُنم
خواه بِبَند دیده را خواه گُشا و خوش بِبین

شورِ مرا چو دید مَهْ آمد سویِ من زِ رَهْ
گفت مَدِه زِ من نشان یارِ توایم و هم نشین

خیره بِمانْد جانِ من در رُخِ او دَمیّ و گفت
ای صَنَم خوشِ خوشین ای بُتِ آب و آتشین

ای رُخِ جانْ فَزایِ او بَهرِ خدا همانْ همان
مُطربِ دِلْرُبایِ من بَهرِ خدا همینْ همین

عشقِ تو را چو مَفْرشَم آب بِزَن بر آتشَم
ای مَهِ غَیبِ آن جهان در تبریز شَمسِ دین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.