۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۹

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم

روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم
خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم

بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید
خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم

زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد
آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم

جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن
یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم

شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان
وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم

شمع بساط الفت نومید سوختن نیست
در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم

خاکم به باد دادند اما به سعی الفت
در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم

صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست
گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم

بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من
تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم

بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست
چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.