۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۸۶

دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم

پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون‌ گشت من ساغر زدم

شبنم من زبن ‌گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم

آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم

بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان
چشم‌ پوشیدم شبیخونی بر این‌ لشکر زدم

برگ برگ این ‌گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم

سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند
عام شد درسی ‌که من هم صفحه‌ای مسطر زدم

ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم

رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم

فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود
دامن این ‌گرد سنگین یک دو چین برتر زدم

شعلهٔ افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم

خانهٔ دل را که همچون لاله ‌از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.