۲۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۴۸

چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه ‌کو تا رسد به فریادم

سرو تهمت قفس چه چاره ‌کند
پا به ‌گل کرده‌اند آزادم

شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم

از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته می‌برد بادم

درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم

دلش آزادی‌ام نمی‌خواهد
قفس است آرزوی صیادم

او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم

خالی‌ام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم

بی‌دماغانه نشکند چه کند
شیشه می‌خواست دل فرستادم

نفسی هست جان ‌کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم

نظم و نثری ‌که می کنم ‌تحریر
به‌ که در زندگی ‌کند شادم

ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم

این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم

نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان ‌که من زادم

یأس من امتحان نمی‌خواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.