۲۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۳۵

ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل
چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل

عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم
ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل

از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست
ابروی تو بر طاق معلای تغافل

ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست‌
مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل

سربازی عشاق به بزم تو تماشاست
هرچند نباشد به میان پای تغافل

کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند
سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل

هرچند نگاه تو حیات دو جهان است
من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل

فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم
موجی نزد این گوهر دریای تغافل

دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است
مپسند به این حوصله مینای تغافل

از حسن در این بزم امید نگهی نیست
ای آینه خون شو به تماشای تغافل

بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا
مردیم به مخموری صهبای تغافل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.