۸۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۵۸

در وصالَت چَرا بَیاموزَم
در فِراقَت چرا بیاموزَم

یا تو با دَردِ من بیامیزی
یا من از تو دَوا بیاموزَم

می‌گُریزی زِ من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزَم

پیش از این ناز و خشم می‌کردم
تا من از تو جُدا بیاموزَم

چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزَم

در فِراقَت سِزایِ خود دیدم
چون بِدیدم سِزا بیاموزَم

خاک پایِ تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزَم

آفتابِ تو را شَوَم ذَرّه
مَعنیِ وَالضّحی بیاموزَم

کَهْرُبایِ تو را شَوَم کاهی
جَذبهٔ کَهْرُبا بیاموزَم

از دو عالَم دو دیده بَردوزَم
این من از مُصطَفی بیاموزَم

سِرِّ مازاغ و ماطَغی را من
جُز ازو از کجا بیاموزَم؟

در هوایَش طَواف سازم تا
چون فَلَک در هوا بیاموزَم

بَندِ هستی فروگُشادم تا
هَمچو مَهْ بی‌قَبا بیاموزَم

هَمچو ماهی زِرِه زِ خود سازم
تا به بَحْر آشنا بیاموزَم

هَمچو دلْ خون خورَم که تا چون دل
سیرِ بی‌دست و پا بیاموزَم

در وَفا نیست کَس تمام اُستاد
پس وَفا از وَفا بیاموزَم

خَتْمَش این شُد که خوش‌لقایِ مَنی
از تو خوشْ خوش لِقا بیاموزَم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
هوشیار
۱۴۰۰/۴/۱۸ ۱۶:۱۹

این درگه ما درگه نامیدی نیست
انگار مولانا داره با خدای درونش حرف میزنه