۲۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۸۷

ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید
آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌در آید

می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید

آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید

جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌درآید

با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید

زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به‌درآید

چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم
هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید

خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید

آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید

گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید

در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید

بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.