۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۶۱

عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود

آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود

در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود

بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود

زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود

اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود

بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود

در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود

گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود

انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود

کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود

این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود

نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.