۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۸

کسی به دیدهٔ ناموس خار می آید
که پاسخ سخنش ناگوار می آید

زمانه اهل دلی نیستش، نمی دانم
که بوی دل ز کدامین دیار می آید

دلی به روشنی آفتاب خنده زند
که از زیارت شب های تار می آید

هزار جان گرامی به نرخ جو نخرند
به عالمی که در او دل به کار می آید

گر از لیاقت خود شیخ آگهی یابد
ز صدر صومعه تا پای دار می آید

گذشت مدت همخانگی جان، عرفی
ز غیر خانه تهی کن که یار می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.