۵۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۸۸

رفتم زِ دستْ خود من در‌ بی‌خودی فُتادم
در‌ بی‌خودیِّ مَطْلَقْ با خود چه نیکْ شادم

چَشمَم بِدوخت دِلْبَر تا غیرِ او نَبینَم
تا چَشم‌ها به ناگَهْ در رویِ او گُشادم

با من به جنگ شُد جان گفتا مرا مَرَنجان
گفتم طَلاقْ بِسْتان گفتا بِدِه بِدادم

مادر چو داغِ عشقَت می‌دید در رُخِ من
نافَم بر آن بُرید او آن دَم که من بِزادم

گَر بر فَلَک رَوانَم وَرْ لوحِ غَیب خوانم
ای تو صَلاحِ جانم‌ بی‌تو چه در فَسادم

ای پَرده بَرفَکَنده تا مُرده گشته زنده
وَزْ نورِ رویَت آمد عَهدِ اَلَستْ یادم

از عشقِ شاهِ پَریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خَلْق پنهان گویی پَری نِژادم

تبریزِ شَمسِ دین را گفتم تَنا کِه باشی؟
تَن گفت خاک و جان گفت سَرگشته هَمچو بادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.