۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۸۷

گَر جانِ مُنکِرانَت، شُد خَصْمِ جانِ مَستم
اَنْدَر جوابِ ایشان خوبیِّ تو بَسَستم

در دَفعِ آن خیالش وَزْ بَهرِ گوشْمالَش
بِنْمایَمَش جَمالَت از دور من بِرَستم

گوید که نیست جوهر وَزْ مَنْش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چُنان که هستم

دوش از رُخِ نِگاری دل مَست گشت باری
تا پیشِ شهریاری من ساغَریِ شِکَستم

من مَستّ رویِ ماهَم من شاد از آن گُناهَم
من جُرم دارِ شاهَم نَک بِشْکَنید دستم

بس رِنْدم و قَلاشَم در دینِ عشقْ فاشَم
من مُلْک را چه باشم تا تُحفه‌‌یی فرستم؟

دل دُزد و دُزدزاده بر مَخْزن ایستاده
شَهْ مَخْزنَش گُشاده چون دستِ دُزد بَستم

ای‌ بی‌خَبَر زِ شاهی گویی که بر چه راهی؟
من می‌رَوَم چو ماهی آن سو که بُرد شَستم

شَمسُ الْحَق است رازم تبریز شُد نیازم
او قبلهٔ نمازم او نورِ آبْ دَستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.