۴۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷

آموخت ما را آن زلف و گردن
زنار بستن، بت سجده کردن

آن مار گیسو بر گردن او
هر کس که بیند خونش بگردن

بس دلفریبند آن چشم و آن زلف
آن یک به شادی وین یک به شیون

گر از تو بندم دل بر دو گیتی
ای حیف از دل ای وای بر من

تا چند باشی همچون قلیواچ
در راه عرفان نه مرد و نه زن

عمر مسیحا پیشش نیرزد
روزی بسر با دلدار کردن

یاری که پنهان از جسم و جان است
در دیدهٔ دل دارد نشیمن

بارم گران است بر دوش گردون
روزی که افتد کارم به گردن

با ما چه حاصل از عقل گفتن
ما را چه لازم دیوانه کردن

خون کسی نیست بر گردن ما
از ما مپرهیز ای پاک دامن

هر چند خواریم بر درگه دوست
یک مشت خاکیم در چشم دشمن

دنیا و عقبی نبود رضی را
ساقی تو می ده مطرب تو نی زن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.