۳۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۷

شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت

ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت

هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت

نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت

مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت

ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.