۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۹

من نگویم که درین شهر ستمکاری هست
همه دانند که ما را به تو بازاری هست

حد من نیست که در پیش تو گویم سخنی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست

از ادب چشم من و ناز مپوشان رخ دوست
این نگاهی است که شایسته دیداری هست

ساکن کعبه کجا، دولت دیدار کجا
این قدر هست که در سایه ی دیواری هست

مردم کارگه عشق هنرمندانند
بیستون گر بشکافد دگر کاری هست

دل عرفی نه یکی قطره ی حون، فولاد است
از ستم سیر مشو دگر آزاری هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.