۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱

می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است

امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است

مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است

لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است

خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است

گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است

اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.