۳۰۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹ - د‌ر ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمه‌الله‌ گوید

هرآنچه هست مه و سال و هفته و ایام
خجسته بادا چون عید بر امیر نظام

مهین اتابک اعظم خدایگان صدور
قوام ملت بدر زمانه صدر انام

زهی رسیده به جایی‌ که با جلالت تو
جهان و صد چو جهان را کسی نپرسد نام

به عهد عدل تو آهو خیال لاله‌ کند
اگر به دشت نهد پا به دیدهٔ ضرغام

مگر که کلک تو مهدست و ملک طفل رضیع
که تا نجنبد این‌یک نگیردی آلام

ز بس حروف و معانی بهم سبق جویند
به وقت مدح وام لکنت اوفتد به‌ کلام

هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست
که مهر و ماه‌ کدامست و طلعت تو کدام

نهفته راز دو گیتی به چشم فکرت تو
بر آن صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام

به روز باد چسان پشه می‌شود عاجز
به‌گاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام

عروس ملک‌جهان چون به عقد دائم تست
حلال بر تو و بر هر که غیر تست حرام

ز اختیار خود آن‌دم زمانه دست بشست
که در کف تو نهاد آسمان زمام مهام

مسلمست ‌که انجم سپر بیندازند
چو تیغ زرین خورشید برکشد ز نیام

جهان اگر به توگیرد سبق ملول مشو
که هم ز پیشی صفرست بیشی ارقام

تو چون در آخر دور زمانه خلق شدی
همی حسد برد آغاز دهر بر انجام

نه هر که تیر و کمان برگرفت و گرز و کمند
به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام

به زور مرد مبارز بُرنده ‌گردد تیغ
به شور بادهٔ‌ گلرنگ مستی آرد جام

نشان بازوی شیر خدا ز مرحب پرس
کزو بنالد نز ذوالفقار خون‌آشام

اگر نه قوت بازوی حیدری بودی
ز ذوالفقار بدی شهره‌تر هزار حسام

سپهر عالی خواهد چو خاک پست شود
بدین امید که روزی ببوسدت اقدام

که‌ گفت‌ کام تو می‌بخشد آسمان و زمین
که آسمان و زمین هر دو را تو بخشی‌کام

اگر نه مهر تو پیوند جان به تن دادی
گسسته بودی جان را علاقه از اجسام

اگر فضایل حلمت به‌کوه برخوانند
همی ز شرم چو ابرش عرق چکد ز مسام

جهان و هرچه درو هست با جلالت تو
چو رود نزد محیطست و دود پیش غمام

ز همّت تو جمادات نیز در طربند
جماد را نبود گرچه روح در اندام

چنانکه‌ روح نباشد عظام را لیکن
به تن هم از اثر روح زنده‌اند عظام

میان اینهمه رایات‌ کفر در عالم
تو برفراشتی اعلام دولت اسلام

چو شیر غژمان تب داشتم مگیر آهو
برین قصیده‌که طبعم بدیهه ‌کرد تمام

منم پیمبر نظم و پیمبران را نیست
به فکرکردن حاجت چو دررسد الهام

مرا بپرور کاین شعرها که می‌شنوی
بود چو عمر تو پاینده تا به روز قیام

همیشه تا که پری را ز آهنست‌ گریز
هماره تاکه عرض را به جوهرست قوام

به طلعت تو شود شام ‌دوستان تو صبح
به هیبت تو بود صبح دشمنان تو شام

ترا خدای معین باد و پادشاه ناصر
ترا سعود قرین باد و روزگار غلام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانه‌گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.