۲۸۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در ستایش میرزا آقاخان صدراعظم

گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار

گفتم‌ که بار یافت هزاران به‌ گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار

گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار

گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار

گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار

گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار

گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار

گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار

گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم
گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار

گفتم ‌غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس ‌که شیر دلان را کند شکار

گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار

گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان‌ که برآید ز انتظار

گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه ‌کزین ‌کام جو کنار

گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام
گفتا اگر چنینست این بوس و این ‌کنار

گفتم‌ که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار

گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار

گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بی‌کنار

گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون
گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار

گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار

گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار

گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار

گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار

گفتم ‌که بر َیسارش ‌گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار

گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار

گفتم‌ که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار

گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار

گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار

گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار

گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار

گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد
گفتا پیادگان را لطفش ‌کند سوار

گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار

گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار

گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار

گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر

گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مطایبه و هزل و ملاعبه فرماید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در ستایش شاهزا‌دهٔ‌ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه‌ گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.