۳۲۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید

سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر

هنوز نامده سلطان یک سواره برون
شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر

هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ
برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر

به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی
به باد داده لبش بارنامهٔ آزر

تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر

زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر

گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان
به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر

گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز
به یک تبسم او خار و خس شود شکر

گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا
به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر

دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر

غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی
نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر

دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر

مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست
بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر

چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم
دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر

به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر
نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر

از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب
نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر

چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور
پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر

به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا
به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر

میان این یک تابیده پرتو خورشید
درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر

گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر

به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن
چو شیرخواره پستان مهربان مادر

ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی
فرو چکید همی قطره قطره خون جگر

به‌سان مرغک آذر فروز از منقار
همی به بال و پر خویش برفشاند آذر

قنینه را خفقان و پیاله را یرقان
ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر

ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن
چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر

به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر

حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور

به ساده‌رویی باکی نداری از مردم
ز باده خواری شرمی نداری از داور

ز بی عفافی مانا نباشدت میسور
که بگذرانی یک روز بی می و ساغر

گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار
نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر

به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر

مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین
خدای هردو جهان توبه را نبندد در

شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر

شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک
به از تحمل چندین هزار بوک و مگر

شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید
نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر

شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر
به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر

نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا
ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر

ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی
ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر

نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم
نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر

ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر

بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند
کس ار زباب پژوهش نماید از استر

به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر

مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر
قفای شیر مخار و متاع طعن مخر

مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست
چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر

همه خجسته فعال و همه درست آیین
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر

به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم
که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در

به زهد و پاکی دامان همال با سلمان
به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر

به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال
زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر

بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب
هزار زورق سیمین نماید از اختر

بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان
فروهلد به شب تیره عنبرین چادر

به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او
ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر

به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او
وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر

به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر
به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر

به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر

به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع
به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر

به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان
به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار

که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب
و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر

و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند
زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر

در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر
کند بدیشان در خاصگان میر اثر

هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی
که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر

نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس
چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر

نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر

نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین
نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر

نه قیرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر

نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز
نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور

نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون
نه آب روشن آید ز لای تار و کدر

نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن
نه تار آید ازگرد تیره نور بصر

نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر

جواب را ز سر خشم برگشادم لب
به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر

سرای میر جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر

رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان
سرای میر بود رود و رود پهناور

نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید
نه بحر آید ز آمیزش براز قذر

بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی
به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر

اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون‌پرور

‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش
اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر

در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب
در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر

چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن
چو این بگفت به توفید جانم اندر بر

سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام
سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر

از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر
ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر

به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور

نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن
گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر

نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود
گرش زمام نگیرد گرانی لنگر

در آن مکابره من تندگشته با جانان
در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر

که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان
دمان درآمد با موی شیرگون از در

قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست
شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر

مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد
که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور

همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون
که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر

سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح
گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر

به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر

ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین
ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر

همه بدایع ایام‌کرده استیفا
ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر

سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی
که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر

شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی
شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور

قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی
چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر

ز نعت احمد مختار بینیش زینت
ز مدح حیدرکرار یابیش زیور

قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد
سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر

سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر

ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره
ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر

بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون
نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر

سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود
ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر

بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت
ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر

بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش پا‌دشاه جمجاه محمدشاه غازی و فتح خوارزم‌ گوید
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.