۲۹۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۵۶

کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند

بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض
شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند

سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود
از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند

ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی
رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند

در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی
طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند

هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست
بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند

بی‌دماغی محفل‌‌آرای جنون شوق بود
سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند

رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا
این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند

ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست
کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند

عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت
ساحل ‌گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند

تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن
کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند

اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد
ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.