۲۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند
حیزی‌ست کز قلمرو مردش ندید‌ه اند

گل ها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهرگان دم سردش ندیده‌اند

خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تختهٔ نردش ندیده‌اند

وامانده‌اند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیده‌اند

بر سایه بسته‌اند حریفان غبار عجز
جولان کوه و دشت نوردش ندیده‌اند

سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریده‌ای‌ست که گردش ندیده‌اند

از گاو آسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیده‌اند

ای بی‌خبر، ز شکوه ی‌گردون به شرم‌کوش
آخر ترا حریف نبردش ندیده‌اند

بیدل درین بساط تماشاییان وهم
از دل چه دیده‌اند که دردش ندیده‌اند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.