۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۹۱

طالعم زلف یار را ماند
وضع من روزگار را ماند

دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسهٔ زهر مار را ماند

نفس من به این فسرده‌ دلی
دود شمع مزار را ماند

بسکه بی‌دوست داغ سوختنم
گلخنم لاله‌زار را ماند

خار دشت طلب ز آبله‌ام
مژهٔ اشکبار را ماند

نقش پایم به وادی طلبت
دیدهٔ انتظار را ماند

عجزم از وضع خود سری واداشت
ناتوانی وقار را ماند

یار در رنگ غیر جلوه‌ گر است
هم چو نوری‌ که نار را ماند

جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف یار را ماند

عزلت آیینه‌دار رسواییست
این نهان آشکار را ماند

نیک در هیچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند

با دو عالم مقابلم‌ کردند
حیرت آیینه‌دار را ماند

مایهٔ بیغمی دلی دارم
که چو خون شد بهار را ماند

هر چه‌ از جنس‌ نقش پا پیداست
بیدل خاکسار را ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.