۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۶۴

شب حسرت دیدار توام دام ‌کمین شد
هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد

خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد
دل سف‌رخت به رنگی‌که‌کبابم نمکین شد

عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است
چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد

برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسین شد

زنداز نیرنگ خیالم چه توان‌کرد
رحم است بر آن شخص‌که او آینه‌بین شد

انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد
جوهربه‌رخ‌آینه روشنگرچین شد

موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست
چون سایه نباید کلف روی زمین شد

ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم
وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد

گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست
ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد

بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد
جزگرد خیالی‌که نه آن بود و نه این شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.