۲۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۸۴

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
باید میان یاران ما و شما نباشد

بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است
کس عبب‌کس نبیند تا بی‌حیا نباشد

با هرکه هرچه‌گوبی سنجیده بایدت‌گفت
تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد

ابرام بی‌نیازان ذلت‌کش غرض نیست
گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد

از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید
نقشی‌که جوشد ازپا جز زیر پا نباشد

در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد
خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد

شمع بساط ما را مفت نفس‌شماری‌ ست
این یک دو دم‌تعلق آتش چرا نباشد

حرف زبان تحقیق بی‌نشئهٔ اثر نیست
درکیش ‌راستی‌ها تیر خطا نباشد

چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ‌ست
انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد

خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل
بیگانه‌اش مفهمیدگو آشنا نباشد

بیرون این بیابان پر می زند غباری
ای محرمان ببینید امید ما نباشد

شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز
مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد

فطرت نمی‌پسندد منظور جاه بودن
تا استخوان به مغز است باب هما نباشد

در مجلسی‌ که ‌عزت موقوف‌ خودفروشی‌ست
دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد

در صحبتی‌ که پیران باشند بی‌تکلف
هرچند خنده باشد دندان‌نما نباشد

جز عجز راست ناید از عاریت‌سرشتان
دوشی ‌که زیر بار است خم تا کجا نباشد

گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی‌ست
قصر فلک بلند است‌گر پشت پا نباشد

در محفلی‌که احباب چون و چرا فروشند
مگشا زبان‌ که شاید آنجا حیا نباشد

بیدل همان نفس‌وارما را به حکم تسلیم
باید زدن در دل هر چند جا نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.