۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۵۸

جایی‌ که شکوه‌ها به صف زیر و بم رسد
حلوای آشتی است دو لب‌گر به هم رسد

پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز
زان سفله شرم‌کن‌ که به جاه وحشم رسد

تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است
خط بی‌نسق شود چو به اوراق نم رسد

ساغرکش و، عیارکمال دماغ‌گیر
تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد

ناایمنی به عالم دل نارسیدن است
آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد

در دست جهد نیست عنان سبک‌روان
هرجا رسد خیال و نظر بی‌قدم رسد

قسمت نفس‌شمار درنگ و شتاب نیست
باور مکن ‌که نان شبت صبحدم رسد

ای‌ زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست
بنشین دمی‌ که قاصد ما از عدم رسد

هنگام انفعال حزین است لاف مرد
چون نم‌کشیدکوس برآواز خم رسد

یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست
ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد

بیدل ‌گشودن لبت افشای راز ماست
معنی به خط ز جاده شق قلم رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.