۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۴۸

به هرکجا مژه‌ام رنگ خواب می‌ریزد
گداز شرم به رویم گلاب می‌ریزد

مباش بیخبر از درس بی‌ثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین‌ کتاب می‌ریزد

صفای دل کلف‌اندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه‌، آب می‌ریزد

ز تنگنای جسد عمرهاست تاخته‌ایم
هنوز قامت پیری رکاب می‌ریزد

گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب می‌ریزد

خوشم به یاد خیالی‌که‌گلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد

گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط‌، آب رخی از سحاب می‌ریزد

ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب می‌ریزد

مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب می‌ریزد

ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب می‌ریزد

به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب می‌ریزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.