۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۶۹

فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد
همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد

شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد

الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد

پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد

حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد

از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد

تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد

صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد

این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد

گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد

خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد

با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد

بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد

در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد

عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.