۳۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۱۸

نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد

همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد

هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد

در طبع لئیم شرم‌ کس نیست
خست عرق جبین ندارد

هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد

درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد

هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد

خود خصم خودیم ورنه‌گردون
با خلق ضعیف‌ کین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست
فرصت دم واپسین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست
فرصت دم واپسین ندارد

ما و تو خراب اعتقادیم
بت‌، کار به کفر و دین ندارد

تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد

هر جلوه ‌که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد

شوقی‌ست ترانه‌سنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.