۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۱

چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشن‌است
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است

یاد آزادی‌ست گلزار اسیران قفس
زندگی‌گر عشرتی دارد امید مردن است‌،

تیره‌روزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است

عیب‌پوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است

سر نمی‌تابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است

اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانی‌ام از تنگی پیراهن است

نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است

واصلان را سرمه می‌باشد غبار حادثات
چشم‌ماهی از سواد موج دریا روشن است

لاله‌سان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینه‌دارگلشن است

حلقهٔ‌گرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔ‌کاری‌که من دارم هجوم ناخن است

ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیست‌جزنقش حباب‌آن‌سرکه‌موجش‌گردن است

همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامت‌کندن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.