۹۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

بی‌خود شُده‌‌‌‌‌ام ‌لیکِن‌‌ بی‌‌خودتَر از این خواهم
با چَشمِ تو می‌گویم، من مَستِ چُنین خواهم

من تاجْ‌‌ نمی‌‌خواهم، من تَختْ‌‌ نمی‌‌خواهم
در خِدمَتَت افتاده، بر رویِ زمین خواهم

آن یارِ نِکویِ من، بِگْرفت گِلویِ من
گفتا که‌ چه می‌خواهی؟ گفتم که‌ همین خواهم

با بادِ صَبا خواهم، تا دَم بِزَنَم لیکِن
چون من دَم خود دارم، هَمرازِ مِهین خواهم

در حَلْقهٔ میقاتَم، ایمِن شُده ز آفاتَم
مومَم زِ پِیِ خَتْمَت، زان نَقْشِ نِگین خواهم

ماهی دِگَر است ای جان اَنْدَر دلِ مَهْ پنهان
زین عِلْمِ یَقینَسْتَم، آن عینِ یَقین خواهم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.