۷۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۵۸

یک لحظه و یک ساعت، دست از تو‌ نمی‌دارم
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم

از قَندِ تو می‌نوشَم، با بَندِ تو می‌کوشم
من صیدِ جِگَرخسته، تو شیرِ جِگَرخوارم

جانِ من و جانِ تو، گویی که یکی بوده‌‌ست
سوگند بدین یک جان، کَزْ غیرِ تو بیزارم

از باغِ جَمالِ تو، یک بَندِ گیاهَم من
وَزْ خِلْعَتِ وصلِ تو، یک پاره کُلَهْ‌وارم

بر گِردِ تو این عالَم، خارِ سَرِ دیوار است
بر بویِ گُلِ وَصلَت، خاری­‌ست که می‌خوارم

چون خار چُنین باشد، گُلْزارِ تو چون باشد
ای خورده و ای بُرده اسرارِ تو اسرارم

خورشید بُوَد مَه را بر چَرخْ حَریف ای جان
دانم که بِنَگْذاری در مَجْلِسِ اَغْیارم

رفتم بَرِ درویشی، گفتا که خدا یارت
گویی به دُعایِ او، شُد چون تو شَهی یارم

دیدم همه عالَم را، نَقْشِ دَرِ گرمابه
ای بُرده تو دَستارم، هم سویِ تو دست آرم

هر جِنْس سویِ جِنْسَش، زنجیر‌ همی‌دَرَّد
من جِنْسِ کی‌‌‌ام کین جا، در دامْ گرفتارم؟

گِردِ دلِ من جانا دُزدیده‌ همی‌گَردی
دانم که چه می‌جویی، ای دِلْبَرِ عَیّارم

در زیرِ قَبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خَرمَن و اَنْبارم

ای گُلْشَن و گُلْزارم وِیْ صِحِّتِ بیمارم
ای یوسُفِ دیدارم وِیْ رونَقِ بازارم

تو گِردِ دِلَم گَردان، من گِردِ دَرَت گَردان
در دستِ تو در گردش، سَرگشته چو پَرگارم

در شادیِ رویِ تو گَر قِصّهٔ غم گویم
گَر غم بِخورَد خونَم، وَاللّهْ که سِزاوارم

بر ضَربِ دَفِ حُکْمَت، این خَلْق‌ همی‌رَقصند
بی‌پَردهٔ تو رَقصَد یک پَرده؟ نَپِنْدارم

آوازِ دَفَت پنهان، وینْ رَقصِ جهانْ پیدا
پنهان بُوَد این خارِش، هر جایْ که می‌خارم

خامُش کُنم از غیرت، زیرا زِ نَباتِ تو
ابرِ شِکَراَفْشانَم، جُز قَند‌ نمی‌بارم

در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم
این چار به گِرِد من، امّا نه ازین چارم

گَهْ تُرکَم و گَهْ هِنْدو، گَهْ رومی و گَهْ زَنگی
از نَقْشِ تو است ای جان اِقْرارم و اِنْکارم

تبریز دل و جانم، با شَمسِ حَق است این جا
هر چند به تَن اکنون، تَصدیع‌ نمی‌آرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.