۳۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۱

به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را

روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را

نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را

درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را

به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را

چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را

کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را

به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را

به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را

تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را

ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را

حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را

ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را

تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را

سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.