۳۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶

گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را

تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را

ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را

درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من
به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را

به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را

به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم
هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را

درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی
درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را

بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید
اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را

مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم
مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را

تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت
تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را

به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم
نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را

همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل
هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.