۱۲۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

من این ایوانِ نُه تو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
من این نَقّاشِ جادو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا گوید مَرو هر سو، تو اُستادی، بیا این سو
که من آن سویِ‌ بی‌سو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

هَمی گیرد گَریبانم،‌ همی‌دارد پَریشانم
من این خوشْ خویِ بَدخو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا جانِ طَرَب پیشه‌‌ست، که‌ بی‌مُطرب نَیارامَد
من این جانِ طَرَب جو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

یکی شیری‌ همی‌بینَم، جهان پیشَش گَله‌‌‌‌یْ آهو
که من این شیر و آهو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا سیلابْ بِرْبوده، مرا جویایِ جو کرده
که این سیلاب و این جو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

چو طِفْلی گُم شُدسْتَم من میانِ کوی و بازاری
که این بازار و این کو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا گوید یکی مُشْفِق بَدَت گویند، بَدگویان
نِکوگو را و بَدگو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

زمین چون زنْ فَلَکْ چون شو، خورَد فرزند چون گُربه
من این زن را و این شو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا آن صورتِ غَیبی، به ابرو نکته می‌گوید
که غَمْزه‌‌‌‌یْ چَشم و ابرو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مَنَم یعقوب و او یوسُف، که چَشمَم روشن از بویَش
اگر چه اصلِ این بو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

جهانْ گَر رو تُرُش دارد، چو مَهْ در رویِ من خندد
که من جُز میرِ مَهْ رو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

زِ دست و بازویِ قُدرت، به هر دَم تیر می‌پَرَّد
که من آن دست و بازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

دَران مَطْبَخ دَرافتادم که جان و دلْ کَباب آمد
من این گَندیده طُزْغو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

دُکانِ نانْبا دیدم که قُرصَشْ قُرصِ ماه آمد
من این نان و تَرازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

چو مَردانْ صَف شِکَستم من، به طِفْلی بازرَسْتَم من
که این لالایِ لولو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

تو گویی شش جِهَت مَنْگَر، به سویِ‌ بی‌سویی بَرپَر
بیا این سو، من آن سو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

خَمُش کُن، چند می‌گویی؟ چه قیل و قال می‌جویی؟
که قیل و قال و قالو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

به دستم یَرْلِغی آمد، ازانْ قانِ همه قانان
که من با چو و با تو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

دَوایی دارم آخِر من زِجالینوسِ پنهانی
که من این دَرد پَهْلو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

مرا دَردی­ست و دارویی، که جالینوس می‌گوید
که من این دَرد و دارو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

بُرو ای شب، زِ پیش من، مَپیچان زُلف و گیسو را
که جُز آن جَعْد و گیسو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

بُرو ای روزِ گُل چهره، که خورشیدت چه گُلْگون است
که من جُز نورِ یاهو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

بُرو ای باغ با نُقلَت، بُرو ای شیره با شیرت
که جُز آن نُقل و طُزْغو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

اگر صد مَنْجِنیق آید زِ بُرجِ آسْمان بر من
به جُز آن بُرج و بارو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

چه رومی چهرگان دارم، چه تُرکانِ نَهان دارم
چه عیب است اَرْ هُلاوُ را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم؟

هُلاوُرا بِپُرس آخِر ازان تُرکانِ حیران کُن
کَزان حیرت هَلا او را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

دِلَم چون تیر می‌پَرَّد، کَمانِ تَن‌ همی‌غُرَّد
اگر آن دست و بازو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

رَها کُن حرفِ هِنْدو را، بِبین تُرکانِ معنی را
من آن تُرکَم که هِنْدو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم

بیا ای شَمسِ تبریزی، مَکُن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را‌ نمی‌دانم،‌ نمی‌دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.