۴۳۹ بار خوانده شده
من از اقلیمِ بالایَم، سَرِ عالَم نمیدارم
نه از آبَم، نه از خاکَم، سَرِ عالَم نمیدارم
اگر بالاست پُراَخْتَر، وَگَر دریاست پُرگوهر
وَگَر صَحراست پُرعَبْهَر، سَرِ آن هم نمیدارم
مرا گویی ظَریفی کُن، دمی با ما حَریفی کُن
مرا گُفتهست لاتَسْکُنْ تو را هَمدَم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فَضلَش، به شیرِ لُطف پَروَردهست
چو من مَخْمورِ آن شیرم، سَرِ زَمْزَم نمیدارم
در آن شَربَت که جان سازد، دلِ مُشتاقْ جان بازَد
خِرَد خواهد که دَریازَد، مَنَش مَحْرَم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سَرِ غم از کجا دارم؟
به غیرِ یارِ دِلْدارم، خوش و خُرَّم نمیدارم
پِی آن خَمْرِ چون عَنْدَم، شِکَم بر روزه میبَندَم
که من آن سَروِ آزادم که بَرگِ غَم نمیدارم
دَرافتادم در آبِ جو، شُدم شُسته زِرَنگ و بو
زِعشقِ ذوقِ زَخْمِ او، سَرِ مَرهَم نمیدارم
تو روز و شب دو مَرکَب دان، یکی اَشْهَب یکی اَدْهَم
بر اَشْهَب بَرنمیشینَم سَرِ اَدْهَم نمیدارم
جُز این مِنْهاج روز و شب، بُوَد عُشّاق را مَذهَب
که بر مَسْلَک به زیرِ این کُهَن طارَم نمیدارم
به باغِ عشقْ مُرغانَند، سویِ بیسویی پَرّان
من ایشان را سُلیمانم، ولی خاتَم نمیدارم
مَنَم عیسیِّ خوشْ خنده، که شُد عالَم به من زنده
ولی نِسْبَت زِ حَق دارم، من از مَریَم نمیدارم
زِ عشقْ این حرف بِشْنیدم، خَموشی راهِ خود دیدم
بگو عِشقا که من با دوستْ لا و لَم نمیدارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نه از آبَم، نه از خاکَم، سَرِ عالَم نمیدارم
اگر بالاست پُراَخْتَر، وَگَر دریاست پُرگوهر
وَگَر صَحراست پُرعَبْهَر، سَرِ آن هم نمیدارم
مرا گویی ظَریفی کُن، دمی با ما حَریفی کُن
مرا گُفتهست لاتَسْکُنْ تو را هَمدَم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فَضلَش، به شیرِ لُطف پَروَردهست
چو من مَخْمورِ آن شیرم، سَرِ زَمْزَم نمیدارم
در آن شَربَت که جان سازد، دلِ مُشتاقْ جان بازَد
خِرَد خواهد که دَریازَد، مَنَش مَحْرَم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سَرِ غم از کجا دارم؟
به غیرِ یارِ دِلْدارم، خوش و خُرَّم نمیدارم
پِی آن خَمْرِ چون عَنْدَم، شِکَم بر روزه میبَندَم
که من آن سَروِ آزادم که بَرگِ غَم نمیدارم
دَرافتادم در آبِ جو، شُدم شُسته زِرَنگ و بو
زِعشقِ ذوقِ زَخْمِ او، سَرِ مَرهَم نمیدارم
تو روز و شب دو مَرکَب دان، یکی اَشْهَب یکی اَدْهَم
بر اَشْهَب بَرنمیشینَم سَرِ اَدْهَم نمیدارم
جُز این مِنْهاج روز و شب، بُوَد عُشّاق را مَذهَب
که بر مَسْلَک به زیرِ این کُهَن طارَم نمیدارم
به باغِ عشقْ مُرغانَند، سویِ بیسویی پَرّان
من ایشان را سُلیمانم، ولی خاتَم نمیدارم
مَنَم عیسیِّ خوشْ خنده، که شُد عالَم به من زنده
ولی نِسْبَت زِ حَق دارم، من از مَریَم نمیدارم
زِ عشقْ این حرف بِشْنیدم، خَموشی راهِ خود دیدم
بگو عِشقا که من با دوستْ لا و لَم نمیدارم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.