۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۳

کَشید این دلْ گریبانم، به سویِ کویِ آن یارم
دَران کویی که میْ خوردم، گِرو شُد کَفش و دَسْتارم

زِ عقلِ خود چو رفتم من، سَرِ زُلفَش گرفتم من
کُنون در حلقهٔ زُلفَشْ گرفتارم، گرفتارم

چو هر دَم میْ فُزون باشد، بِبین حالَم که چون باشد؟
چُنان میْ‌هایِ صدساله، چُنین عقلی که من دارم

بگوید در چُنان مَستی، نَهان کُن سِر زِ من، رَستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان مانَد اسرارم؟

مرا می‌گوید آن دِلْبَر که از عاشقْ فَنا خوش تَر
نِگارا چند بِشْتابی؟ نه آخِر اَنْدَرین کارم؟

چو ابرِ نوبهاری منْ چه خوش گِریان و خندانم
ازان میْ های کاری منْ چه خوش بیهوشِ هُشیارم

چو عَنْقا کوهِ قافی را تو پَرّان بینی از عشقش
اگر آن کُهْ خَبَر یابد زِ لَعْلِ یارِ عَیّارم

مَنَم چو آسْمان دوتو، زِ عشقِ شَمسِ تبریزی
بِزَن تو زَخْمه آهسته، که تا بَرنَسْکُلَد تارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.