۴۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

هین، خیره خیره می‌نِگَر، اَنْدَر رُخِ صَفرایی‌اَم
هر کَس که او مکّی بُوَد، دانَد که من بَطْحایی‌اَم

زان لاله رویِ دِلْسِتان، رویَد زِ رویَم زَعفَران
هر لحظه زان شادی فَزا، بیش است کارْاَفْزایی‌اَم

مانندِ برف آمد دِلَم، هر لحظه می‌کاهَد دِلَم
آن جا هَمی‌خواهد دِلَم، زیرا که من آن جایی‌اَم

هر جا حَیاتی بیش تَر، مَردم دَرو بی‌خویش تَر
خواهی بیا در من نِگَر، کَزْ شَیدِ جانْ شَیدایی‌اَم

آن برف گوید دَم به دَم، بُگْدازم و سیلی شَوَم
غَلطانْ سویِ دریا رَوَم، من بَحْری و دریایی‌‌اَم

تنها شُدم، راکِد شُدم، بِفْسُردم و جامِد شُدم
تا زیرِ دَندانِ بَلا، چون برف و یَخْ می‌خایی‌اَم

چون آب باش و بی‌گِره، از زَخمِ دَندان‌ها بِجِه
من تا گِره دارم یَقین، می‌کوبی و می‌سایی‌اَم

برف آب را بُگْذار هین، فُقّاع‌هایِ خاص بین
می‌جوشَد و بَرمی جَهَد، که تیزم و غوغایی‌اَم

هر لحظه بِخْروشان تَرَم، بَرجَسته و جوشان تَرَم
چون عقلْ بی‌پَر می‌پَرَم، زیرا چو جانْ بالایی‌اَم

بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قَدَر
که چون نِی‌اَم بی‌پا و سَر، در پَنجهٔ آن نایی‌اَم

گَر تو مَلولَسْتی زِ من، بِنْگَر دَران شاهِ زَمَن
تا گرم و شیرینَت کُند، آن دِلْبَرِ حَلْوایی‌اَم

ای بی‌نَوایان را نَوا، جانِ مَلولان را دَوا
پَرّان کُننده‌یْ جان، که من از قافَم و عَنْقایی‌اَم

من بس کُنم بس از حَنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطی‌اَم، عشقش شِکَر، هست از شِکَر گویایی‌اَم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.