۳۷۴ بار خوانده شده

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون

ذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون

در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون

گر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:انقلاب! ای انقلاب!
گوهر بعدی:گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.